سید عبدالجواد هاشمی فرزند میرزا نصرالله چشمی
میرزا عبدالجواد هاشمی(پدر بزرگ مرحوم ) با پدر میرزا اسماعیل فاریابی برادر بودند و ریاست محل چشام و امورات کشاورزی را عهدهدار بودند و مالک شش شبانهروز آب از دو قنات فاریاب و چشام بودند. حاج میرزا نصرالله پدر هاشمی مردی با زهد و تقوا بوده و در مراسم عاشورای امام حسین(ع) چشام در نقشپوش نقش حضرت امام حسین(ع) بودند و لوازمات تعزیه را اداره میکردند. حتی در منبر هم همیشه نطق کلامش این بوده که یک آرزو دارم که حاکم درّ نجف باشم تا اینکه مسافرت مکه و عتبات و عالیات را با قاطر انجام میدهد و در سفر آخر به مکه، بعد از برگشت به کربلا و نجف، مریض میشود و در نجف اشرف به دیار باقی میشتابد و ایشان را در همان جا به خاک میسپارند. هاشمی، پسر صغیر میرزا نصرالله با پدر میرزا اسماعیل فاریابی که برادر بودند املاک پدر را به ارث میبرند.
وابستگان مادر میرزا اسماعیل فاریابی یعنی علویها و سیادتیها که از سرزندههای سبزوار هستند به چشام میآیند و فاریابی را به عنوان رئیس چشام برمیگزینند و املاک را تصرف میکند. هاشمی که کسی ندارد مادرش حاج بیبی، خواهر حاج میرزا هاشم سبزواری که شخص اول تاجر سبزوار بوده به روستا میآید و خواهر(مادر هاشمی) عبدالجواد را به سبزوار میبرد تا پرستاری ایشان را برعهده بگیرد تا بتواند به مدرسه برود. وقتی درسش تمام میشود ایشان را به عنوان حسابدار دفتر تجارتی خود منصوب میکند و نام خانوادگی خودش(هاشمی) را برای او برمیگزیند و اسم ایشان را در شناسنامه سید عبدالجواد هاشمی میگذارد و املاک را هم از فاریابی مطالبه مینماید و به اجاره میگذارد. آقای هاشمی در تجارت فردی ماهر و کاردان میشود به حدی که در اختلاف حساب برخی از تاجران شهر از ایشان برای رفع اختلاف حساب بهره میبرند. ایشان مادرشان را به ازدواج حاجآقای صفاری سبزواری درمیآورد.
شخصی به نام فاتح عربی که به قصد زیارت مشهد، به سبزوار می آید و چند روزی را در دیار سربداران سپری میکند که به این شهر علاقهمند شده و یک شرکت تجاری پنبه(اولین شرکت پنبه سبزوار) در محل سیهزار متری تأسیس میکند. برای اداره و حسابرسی بر شرکت ایشان از علمای آن زمان سیادتی برهانی جویای شخصی باسواد و با اعتماد و آشنا به امور بنّایی میشود که بتواند شرکت را در اختیار این فرد قرار دهد که آقای سیدعبدالجواد هاشمی را معرفی میکند تا اینکه آقای فاتح با هاشمی جلسهای تشکیل میدهد در اولین برخورد فاتح، هاشمی مورد پسند ایشان قرار میگیرد و سند زمین را با سرمایهای هنگفت طبق قرارداد و مقدار حقالزحمهی ایشان(هاشمی) طی یک چک به او میسپارد و راهی تهران میشود. روز بعد هاشمی برای ساختن ساختمان شرکت مشغول به کار میشود و برای کمک به چشام میآید و سادات را برای کمک به یاری میطلبد. بعد از اینکه ساختمان ساخته و افتتاح میشود آقای هاشمی، رئیس و حسابرس شرکت میشود و تعدادی زیردست هم برای انجام امورات شرکت به کار میگیرد ...
بعد از کشتن فاریابی به چشام میآید و منزل فعلی را از میرزا حسن میخرد و ساکن میشود و به امور تعزیهداری مشغول میشود. حسینیه روستا را با خرید 10 عدد فرش پلاس مجهز میکند و چراغ روشنایی برای آن برقرار میکند و حقوق بر مرحوم حاج مراد تعیین میکند و مراسمات روضهخوانی و امورات خادمی را برعهدهی ایشان میگذارد و تعمیر مسجد را به مرحوم حاج مراد واگذار میکند و در عمران آبادانی روستای چشام هر چه در توان دارد دریغ نمیکند. برای تمام سادات و اشخاصی که صاحب شأن هستند و حتی سادات بروغن حقوق مخفی در نظر میگیرد و آنان را دستگیری میکند. برای مراسم عاشورا اسبهای گاریها را از سبزوار برای اسب سواری مراسم تعزیه عاشورا میآورد و بعد از اتمام مراسمات به صاحبان اسبها هر چه می خواهند میدهد. ایشان در مجالس سوگواری عزاداران را اطعام مینمودند...
بدین ترتیب مراحل عمران آبادانی و پیشرفت روستای چشام بعد از آمدن هاشمی به روستا به نحو احسن و کامل انجام میشود و کارها و امورات روستا نظم خاصی میگیرد. خدایشان بیامرزد.
منبع: حاج محمدرضا ربانی خواه
عباس چشامی، شاعری جوان و موفق از روستای چشام:
حدود سی و هشت سال پیش -صبحی، ظهری یا شبی- از باغ ملکوت، در سرای سپنجی ناسوت، هبوط -یا بخوانید سقوط- کردم.
فرودگاه من ولایت چِشُم - و امروز چشام- بود؛ از قرای سبزوار و در جنوب داورزن. روستایی آفتابسوخته، با مردمی رنجکشیده و گرم و سرد کویر چشیده. روستایی دور از چشم شهر و مرکز بخش و اگر این نبود، با جمعیت ساکنی که داشت و دارد و با دلی که ساکنانش به آن بستهاند، بیشک بیش از اینها و پیشروتر از این بود.
در زیر آفتاب فراوان آبادیام، با باد و خاک درآمیختم، قد کشیدم، مدرسه رفتم و البته درس نخواندم؛ که تا یاد دارم هوش و حواسم در گرو دلم بود. از همان آغاز شعر و تاریخ و داستان و هر چیزی غیر از درس میخواندم و حیران هر رِنگی و آهنگی میماندم و آخر نه شاعر شدم، نه نویسنده، نه خواننده، نه نوازنده.
و امروز یک معلم سادهام؛ دور از وطن، اما نه بییاد آن. و حکایت این دوری و نزدیکی را در حرف حرف کلماتی که گاه بر ورقپارههای زندگیام نوشتهام، خوانده ام.
به عنوان مثال بیست سال پیش نوشتهام:
آی مهمان ماسههای کویر ای غذاخوار کاسههای کویر!
چه کسی گفته کهنه شد فانوس؟ سنگ آمد برهنه شد فانوس؟
خبر آورده آن کلاغ قدیم ماندگار است آن چراغ قدیم
مردهای تو مرد آب قنات عمرشان متصل به تاب قنات
خوابشان در کنار مزرعهها دستشان داغدار مزرعهها
سخت بیادعا و بیکینه و دلی بیحصار در سینه
تشنهای و به این قشنگتری حقاً اینجور شوخ و شنگتری
ای «چشام» ای رفیق زنده باشی که زادگاه منی
با تشکر و قدردانی از عباس چشمی
زندگی نامه میرزا حسن رضایی
میرزا حسن رضایی فرزند محمد ابراهیم در سال1306 در روستای چشام متولد شد. دوران کودکی و نوجوانی خود را در مکتبخانه آخوند ملا غلام به تحصیل پرداخت.با توجه به کهولت سن پدر، از دوران نوجوانی سرپرستی امور خانواده را به عهده گرفت و با اشتغال به کشاورزی امورات خانواده را می گذراند. او پس از ازدواج به پیشنهاد "حسن آقا رضایی" سرپرستی امور کشاورزی و دامداری وی را در قلعه- حنطه آباد (در گویش محلی بدان حنطاوا میگویند)- در نزدیکی روستای چشام به عهده گرفت و تا هنگام اجرای طرح اصلاحات اراضی به این کار مشغول بود. پس از آن با مراجعت دوباره به روستای چشام به کار باغداری و کشاورزی مشغول شد.
میرزا حسن رضایی از تعزیه خوانان بنام روستای چشام بوده که از دوران جوانی تا سال 1380 بیش از 60 سال در مراسم تعزیه روستای چشام نقش شمربن ذی الجوشن را در مراسم عزاداری امام حسین(ع)اجرا مینموده و با تعزیهخوانان شهیر روستا از جمله؛ مرحوم میرزا نصرالله چشمی، مرحوم میرزاآقا چشمی، مرحوم کربلایی ابوالفضل فریبرزی،مرحوم حاج شیخ حسن چشمی؛ پیشکسوت گرانقدر محمد رضا ربانی خواه و ... همراهی و همکاری داشته است.
عضویت در " انجمن" و "خانه انصاف " ـ تشکیلات اداری و اجتماعی مهم پیش از انقلاب اسلامی ـ از دیگر مشاغل و مناصب ایشان بوده است. انجمن تشکیلاتی بوده که وظیفه جمع آوری دو درصد از محصولات کشاورزی مردم برای عمران و آبادانی روستا را به عهده داشته و این سرمایه صرف تعمیر و بهسازی اماکن عمومی روستا مانند حمام، مدرسه، جاده و ... می شده است.
خانه انصاف نیز که امروزه از آن با نام شورای حل اختلاف یاد میکنند، از همان دوران و با هدف رفع اختلافات جزئی میان مردم روستا شکل گرفته است. مرحوم حاج رمضانعلی سلیمانی، جناب آقای میرزا حسن رضایی و محمدرضا ربانی خواه اعضای این مجموعه بودهاند که نقش مهمی در صلح و سازش میان طرفین دعاوی روستا بر عهده داشته اند.
ایشان در حال حاضر با توجه به پیشینه عمر مبارکشان خانهنشین هستند و دعاگوی مردم و تعزیهخوانان روستای چشاماند.
باشد که این گونه افراد مهم هر دیار روزی از ذهنها پاک نشوند و یاد و نامشان هماره در ذهن و قلب مردم باقی بماند.
با تشکر فراوان از آقای مهدی سلیمانی چشم
دکتر احمد نیکنام، پزشکی از روستای چشام:
دکتر احمد نیکنام فرزند شیخ رمضانعلی در تاریخ دهم فروردین ماه 1316 در چِشُم، متولد شد. سه سال اول ابتدایی را در دبستان مقیسه و سه سال بقیه ابتدایی و دوره دبیرستان را در رشته طبیعی به پایان رسانید و در سال 1339 در کنکور سراسری شرکت با احراز رتبهی دهم در دانشکده پزشکی تهران قبول شد.
ایشان میگویند: پس از شرکت در کلاسهای درس احساس کردم که هزینه زندگی و تحصیل در تهران بالا است و چون نخواستم به پدرم تحمیل باشم در کلاسهای تربیت معلم تهران شرکت و پس از یک سال در آموزشو پرورش شهرستان شمیران قبول شدم و با حقوق ماهیانه 450 تومان به تحصیل خود ادامه دادم. ضمنا مادرم را به تهران بردم و مشترکا اتاقی اجاره کردیم.
سال1346 دانشکده را با یکسال تاخیر به پایان رسانیده و در سپاه بهداشت کرمانشاه استخدام و مشغول به کار شدم و پس از دو سال در اداره بهداشت و تنظیم، استخدام و مشغول به کار شدم و مطّبی افتتاح کردم و روزانه تعدادی مریض داشتم. در سال دوم خدمت در سبزوار ازدواج و حاصل این پیوند سه دختر و یک پسر که همگی تحصیل کرده و ازدواج کردهاند. اینجانب در حال حاضر در سن 75 سالگی بازنشسته و مشغول مطالعه و گذراندن عمر میباشم.
با تشکر از آقای دکتر نیکنام که زندگینامه خود را در اختیار سایت چشام قرار دادند.
بیوگرافی جناب شیخ حسن چشمی(حاج شیخ) از جوانی تا پایان عمر گرانبهایش
شیخ حسن چشمی فرزند ملا رمضانعلی چشمی که از تعزیه خوانان بنام روستای چشام و منطقه داورزن محسوب می شدند در دوران جوانی با پدرش جلسات تعزیه خوانی در مدح سید وسالار شهیدان برگزار می نمودند. شیخ حسن در ایام جوانی علاوه بر پدر با میرزای شاهرودی که از پیر غلامان بنام و طراز اول شهرستان سبزوار در امر تعزیه بود و همین طور مرحوم کربلایی ابوالفضل فریبرزی و میرزا حسن رضایی و محمد رضا ربانی خواه با مسافرت به روستاها و شهر های اطراف جلسات تعزیه خوانی برگزار می کردند. شیخ حسن در ابتدا در نقش های کوچک(اصطلاح رایج میان تعزیه خوانان) همچون حضرت عبدالله و پسر حر بن ریاحی و ... به اجرای نقش می پرداخت تا اینکه در انفوان جوانی توانست در نقش های شهادت خوانی مهمتری همچون حضرت ابوالفضل و حضرت علی اکبر(ع) به اجرای نقش بپردازد. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی به امر تجارت و خرید و فروش کالاهای مود نیاز مردم مشغول بود و بعدا هم مشغول کشاورزی و دهقان شیخ نیکنام شد. بعد از این به فاریابی (کدخدا روستای چشام )هم خدمت شایانی کرد و بعد از فوت فاریابی توانست از مالکین قنات روستا آب اجاره نماید و برای خودش کشاورزی برپا کند. ایشان در کارهای عمرانی و آبادانی روستا نیز مشارکت می نمود و در انجمن عمرانی (از مالکین بعد از برداشت محصول برای آبادانی روستا مالیات می گرفت) و رسیدگی به امور مردم و عضو شورای روستای چشام نیز بود که در این مدت علاوه بر این همه مشغله کاری، پیگیر و اجرا کننده ی جلسات تعزیه نیز بود. شیخ حسن در ایام جوانی سه بار ازدواج نمود که از ازدواج آخر خود صاحب سه پسر و پنج دختر شد که در حال حاضر همگی آنان تشکیل خانواده داده اند.
شیخ حسن در سال 1359 به سفر حج مشرف گردید و توانست به آرزوی دیرینه ی خود جامه ی عمل بپوشاند.
ایشان در چند سال آخر عمرش با بیماری دست و پنجه نرم کرد تا اینکه در دهم تیرماه سال 1389 دار فانی را وداع گفت و در سن 88 سالگی به سرای جاودانی شتافت.
از درگاه ایزد منان برای این پیر غلام اهل بیت غفران و رحمت جزیل را خواستاریم.
منبع: محمدرضا ربانی خواه
روحانی محبوب و مردمی؛ حاج براتعلی(حاج مراد)
چشام نامه (7)
نام:براتعلی
نام خانوادگی:چشمی
شهرت: حاج مراد خادم
حاج براتعلی چشمی مشهور به حاج مراد در 6/6/1307 در خانواده ای کمبرخوردار در روستای چشام چشم به جهان گشود. در اوان کودکی و در سن هفت سالگی با اختلافی که میان والدینش رخ داد از حمایت پدر محروم شد و پدر وی محمد با ترک خانه و کاشانه به سبزوار کوچید. با رفتن پدر، شهربانو مادر مهربان و فداکار حاج مراد، به ناچار بار سنگین سرپرستی او را به دوش گرفت. شهربانو با نانوایی و کار در منزل مردم و همچنین کارهای سخت کشاورزی در صحرا، هزینههای زندگی خود و فرزندش را تامین میکرد و به دغدغه دانشاندوزی و علم آموزی پسر، برای فراگیری خواندن و نوشتن او را به مکتب فرستاد.
در کنار همت مادر، مرحوم سید میرزا محمد علی که به کشاورزی در روستا اشتغال داشت حاج مراد را به خانه خود میبَرد و او در سایه کار و تلاش خود و عنایت میرزا محمدعلی روزگار را سپری میکند. نظر به استعداد فردی و علاقه شخصی حاج مراد به کار و فعالیت و درک درست او از زندگی و استقلال فردی از نوجوانی به کار بنایی مشغول میشود. پس از مدتی به عنوان خادم مسجد و حسنیه روستا انجام وظیفه میکند و در کنار این فعالیت مذهبی و فرهنگی، به ساخت تنورهای گِلی (تنور مالی) و نجاری نیز اشتغال دارد و همین زمینه استقلال مالی او فراهم میآورد. با رسیدن به مرحله جوانی و کسب استقلال اقتصادی مادر حاج مراد با موافقت او، دختر برادر خود، حسن را برای همسری وی انتخاب میکند و حاج مراد با دختر داییاش (نجمه خانم) ازدواج میکند. حاصل این ازدواج سه پسر و چهار دختر است که پدر در تامین مخارج زندگی و ازدواج و کمکهای مادی در آغاز زندگی آنها از هیچ کوششی فروگذار نکرده و اکنون تمامی آنها به صورت مستقل زندگی میکنند.
حاج مراد با فراگیری اندک سواد مکتبی و بزرگ شدن در خانواده مکتبیها و ملاهای روستا از یک سو و برعهده گرفتن خادمی مسجد و حسنیه از سوی دیگر و فراتر از آن، علاقه شخصی و مذهبی خود به خاندان عصمت و طهارت، با بهره گرفتن از برخی منابع تاریخی و کتابهای خطابه و وعظ کم کم به سخنرانی و روضه خوانی در مسجد و حسینیه مشغول میشود و با مطالعه کتابهایی همچون اسرار آل محمد، طریق البکاء و کتابهایی از این دست در ماه محرم و صفر و ماه مبارک رمضان اشعاری در مدح و رثای اهل بیت (ع) به سبک روضه می خواند.
به گفته برخی بزرگان روستا، او شبی در خواب یکی از ائمه اطهار را می بیند که وی را تشویق می کند تا در شبهای ماه محرم و صفر با ذکر مصیبت اهل بیت مردم را در عزای سید و سالار شهیدان به سوگ نشاند. ایشان نیز پس از این خواب عمامه ای بر سر می گذارد ـ که به باور برخی به او امر می شود که عمامه بر سر گذارد و در مراسمات به عزاداری بپردازد ـ و در مسجد و حسنیه با جدیتی وصف ناپذیر مشغول به کار می شود و مردم نیز از وی حمایت می کنند و او را به عنوان روحانی روستا انتخاب میکنند.
افزون بر این، او امام جماعت مسجد جامع و کارهای دیگری از قبیل مراسم تکفین و تدفین اموات را نیز بر عهده میگیرد و حتی در بسیاری از مراسمات مذهبی روستا به آشپزی نیز میپردازد.
او در آغاز کار در مسجد حیاط مسجد جامع را که پر از خاک و کلوخ است تمیز و مسطح میکند و از این رهگذر به آبادانی و رونق فعالیتهای مذهبی و فرهنگی در مسجد کمک شایانی میکند.
شخصیت فردی و اجتماعی این روحانی دلسوز و سختیکشیده که اکنون از ناسازگاریهای روزگار و مشکلات زندگی پیر و فرتوت و خانهنشین شده بسیار جالب است. ایشان خیلی زود رنج است و با کوچکترین اهانت به کسی ناراحت می شود. در عین سادگی و بیپیرایگی بسیار خوش سخن، بذلهگو، خونگرم و مهربان است. صدای زیبا و رسا دارد به گونهای که به هنگام سخنرانی یا روضهخوانی و حتی اذان گفتن در مسجد تمامی توجه را به سوی خود معطوف می دارد.
یکی از نکات بسیار برجسته در شخصیت این روحانی سادهزیست آن است که او در طول سالیان متمادی هیچ گاه دامن فعالیتهای دینی خود را به مال دنیا نیالوده و بدون هیچ چشمداشتی هماره در تمامی ایام سال برای برپایی نماز جماعت پنچ گانه در مسجد، برگزاری مراسمات دینی و مذهبی در مسجد و حسینیه و عزاداری ایام محرم و صفر هر سال به صورت کامل، از هیچ کوششی فروگذار ننموده است. او هیچ گاه راضی نشده که دین را دستمایه دنیا قرار دهد یا بر ستون شریعت، سقف معیشت زند. ایمان را به ننگ نام و نان نیالود و حتی نام و نان خویش را به پای ایمانش انداخت. این ویژگی کمنظیر اوست که حاج مراد را از بسیاری افراد مشابهش متمایز میکند و به ناگاه انسان را به یاد این دعای ژرف دکتر شریعتی میاندازد که میگفت:
خدایا رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد؛ قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم؛ تا از آنهایی نباشم که نان دین میخورند و برای دنیا کار میکنند، بلکه از آنهایی باشم که نان دنیا میخورند و برای دین کار میکنند.
اکنون این روحانی باصفا و شیخ خوشمشرب بیش از یک سال در بستر بیماری خانه نشین است، اما یاد و نام و راه و خاطره او در ذهن تمامی مردم قدرشناس و فهیم روستا از پیر و جوان و زن و مرد نقش بسته است و همگان سلامتی و دوام عمر با برکت او را از بارگاه یزدان پاک خواستارند.
به امید اینکه ایشان را در آینده خیلی نزدیک دوباره در مسجد و در محفل گرم دوستانه خود زیارت نماییم.
منبع: حاج محمدرضا ربانی خواه
ببینندگان عزیز در صورتی که خاطره از حاج مراد دارند میتوانند در بخش دیدگاه با مدیریت سایت در میان بگذارند تا در اولین فرصت در سایت ارائه شود.
خواجه شمس(تاج)الدین علی چشمی، ششمین فرمانروای سربداری (جل. 749 ه.ق.- مقت. 752 ه.ق.)
شمس الدین فضل الله ،پنجمین فرمانروای سربداری، چون مردی درویشمسلک و گوشهگیر بود بعد از هفت ماه حکومت وقتی خبرحمله طغاتیمورخان را شنید قریب به چهارهزار خروار ابریشم از خزانه سربداران برداشت و خود را از سلطنت خلع کرد و زمام حکومت را در سال 749 به شمس الدین علی چشمی - که پس از قتل امیر مسعود رئیس واقعى سربداران محسوب مىشد - سپرد. این خواجه که از مردم قریه چِشُم(= چشام) بود به فراست و دانایى و کفایت و شجاعت اشتهار داشت، و بار دیگر سبب رونق حکومت سربداران شد. وى با طغاتیمورخان صلح کرد و ولایاتى را که امیر مسعود از او گرفته بود به طغاتیمور مسترد داشت. در سبزوار به آبادى و رفع فحشا و فساد مشغول گردید، عامه را مرفه کرد و مملکت را در ضبط آورد (معین: «شمسالدین»).
خواجه تاجالدین علی چِشُمی (جُشَمی) از نزدیکان شیخ حسن جوری بود ودر عین حال، در وقت قدرت، کوشید تا تعادل لازم را میان سربداران و درویشان ایجاد کند. همین امر سبب دوام وی در مقایسه با امیران پیش از او شد. خواجه یادشده، در طی چهار سالی که قدرت را به دست داشت، توانست دولت سربداران را بهدولتی قدرتمند تبدیل و زمینه اصلاحات لازم را در آن فراهم کند.
اقدام مهم او در بازسازی نیروی نظامیاش بود که بتواند در مقابل آلکرت از یکسو و طغاتیمور از سوی دیگر مقاومت کند و دیگر امرای محلی خراسان را نیز ازاندیشه جنگ با سربداران باز دارد. ایجاد یک سپاه هجده هزار نفری، کاری بود که او انجام داد و برای کسب درآمد بیشتر جهت تأمین هزینههای سپاه، به سراغ اصلاحات اقتصادی رفت. این اصلاحات، شامل اصلاح نظام مالیاتی بود. وی واسطههایی را که سبب از بین رفتن مالیاتها میشدند، حذف کرد و مالیات گرفتهشده را به خزانه مرکزی سپرد.
خواجه شمسالدین که تعلق خاطر دینی جدی داشت، در اجرای دستوراتشرع نیز سختگیر بود. خواندمیر نوشته است که «شمسالدین ابواب فساد را درسبزوار مسدود ساخت و پانصد فاحشه را زنده در چاه انداخت.» همو نوشته است که «از مهابت او هیچکس را یارای آن نبود که نام بنگ و شراب بر سر زبان راند». ایناقدامات او در اصلاح وضع اخلاقی جامعه بسیار مؤثر بود.
او در کار دین و نهی از منکر و رعایت آداب شریعت بسیار سختگیر بود. هر کس را که مایه فتنه و فساد بود از سرزمین خود دور میکرد به شکلی که پانصد فاحشه را در چاه انداخت و هیچ کس از ترس او نام شراب برزبان نمیآورد. در زمان او درویشی به نام درویش هندوی مشهدی از طرف وی که خود نیز درویش مسلک بود در دامغان حاکم بود. درویش هنگامی که احساس قدرت نمود، علیه خواجه شمس الدین دست به شورش زد و خواجه برای سرکوبی وی به سمت دامغان عازم شد و پس از یک هفته تلاش و کوشش، قلعه آنها را گرفت و بسیاری از طرفداران درویش هندوی را که از حامیان افراطی شیخیان جوری بودند به قتل رساند و درویش هندوی مشهدی را نیز درسبزوار مفلوک ساخت .
آنچه از نوشته مورخان برمیآید این است که روش سیاسی خواجه شمس الدین علی، ششمین فرمانروای سربداران آن طور که باید و شاید موجبات رضایت شیخیان را فراهم نمیکرد و علت آن هم در همان مساوات طلبی افراطی درویشان بود. آنها انتظار داشتند که به هیچ وجه مالیاتی از پیشهوران گرفته نشود ( جعفریان، رسول: 195-199).
مخالف دیگر وی حیدر قصّاب کرابی بود. حیدر متصدى تَمغاى (= مالیات و عوارض) خواجه چشمی بود. علت دشمنی وی با خواجه، متهم شدن به اختلاس در جریان جمعآوری مالیات بود. حیدر که با برخورد تند خواجه شمسالدین روبرو شد و حتی مورد اهانت قرارگرفت، پیشدستی کرده، خواجه را به قتل رساند. به نظر میرسد بسیاری ازسرهنگان سربدار هم از خواجه ناامید و به همین دلیل با کار حیدر قصّاب موافق بودند. شاهد آن که، نوشتهاند، حیدر قصاب، پس از جلب موافقت یحیی کرابی،امیر بعدی سربداران، در شوال سال 752 خواجه شمسالدین علی را به قتل رساند.ابنیمین شاعر عصر سربداری قتل خواجه چشمی در شوال 752ه.ق میداند:
این شاعر مردمدار در 21 قصیده و یک ترکیببند امیر بزرگ سربداری، خواجه تاجالدین چشمی، را مدح و ستایش گفته است. در بین امرای سربداری ابن یمین بیش از همه به خواجه چشمی ارادت داشته و بیشترین اشعار مدحیاش را به او اختصاص داده است. او در اشعارش تاجالدین سربداری را به صفتی نظیر عدالت، مکرمت، جود و سخا، شجاعت، دانایی و فراست، صائبنظری، دینپناهی رأفت و رحمت، سعادت و خوشیمنی و ... میستاید و این امیر مقتدر و شجاع سربداری را بارها تاج ملک و دین میخواند. نمونههایی از این اشعار مدحی در زیر نقل میشود.
برای اطلاع بیشتر از این مدایح به دیوان اشعار ابن یمین به تصحیح حسینعلی باستانی راد مراجعه کنید.
تاریخچه تعزیه در روستای چشام:
تعزیه در سال 1270 هجری شمسی توسط مرحوم مُلّا غلام از روستای بُتنام یا دبینوم (به گفته سبزوار امروز روستای ایزی) - در غرب شهرستان سبزوار - وارد روستا میشود. بدین صورت که ایشان(مرحوم مُلّا غلام) تعداد 90 سکّه نقره فتحعلی شاهی برای نسخههای تعزیه پرداخت میکند و مدت یک هفته در آن روستا(روستای بُتنام) میماند تا تمام نسخهها را از روی نسخههای اصلی بنویسد وآنها را به روستا میآورد.
در ادامهی معرفی بزرگان چشام؛ در این بسته به معرفی بزرگان تعزیه روسنای چشام (به سبک قدیم و سنتی) میپردازیم:
1) مرحوم آقا سیدحسین(پدر آقمیرزا آقا) که در نقش سید و سالار شهیدان اباعبدالله الحسین(ع) به ایفای نقش میپرداختند.
2) مرحوم آقا سید نصرالله(پدربزرگ مادری بنده حقیر) - برادر آقا سیدحسین- در نقش ستمکش روزگار، حضرت زینب(س).
3) مرحوم سیدعلی(پدر آقمیرزا علیاکبر) در نقش سرور جوانان بهشت - شبه پیغمبر- حضرت علی اکبر(ع).
4) مُلّا رجبعلی چشمی(پدر غلام مُلّا) در نقش شمربنذالجوشن.
5) مُلّا محمد حسن(پدر کابوالفضل) در نقش دلاور و علمدار کربلا حضرت عباس(ع) که بعد از ایشان پسرش کربلایی ابوالفضل فریبرزی این نقش را برعهده گرفتند و طبق شنیدهها، بسیار صدای گرمی داشتهاندس.
6) مرحوم مُلّا رمضانعلی(پدر حاج شیخحسن) در نقش مادر حضرت علی اکبر(ع)، اُمّلیلا.
7) مرحوم حاج شیخ حسن چشمی(پیرغلام تعزیهخوانی که سال گذشته فوت نمودند) در نقش حربن ریاحی، حضرت مسلم، وهب و عابس.
8) مرحوم مُلّا محمد علی(پدربزرگ پدری بنده حقیر) در نقش مادر وهب(اُم وهب).
که این چند تن در ایام دهه اول محرمالحرام هر ساله مجلس تعزیه خوانی برپا داشتهاند (تاکنون که به فرزندان و دیگر دوستداران رسیده است) این مراسمات دهه اول به عاشورا میرسیده که روز عاشورا تعزیه طولانیتر بوده(که در بستهی بعدی(چشام نامه3) توضیح کاملی از عاشورای چشام خواهیم داد) و دوستداران و ذاکران در رثای سید و سالار کربلا عزاداری میکردهاند.
منبع خبر: حاج محمدرضا ربانی خواه
چشام نامه 1؛ زندگینامه ملا زینالعابدین
روضهخوان و روحانی درسخواند? روستای چشام در زمان قدیم، مرحوم مُلّا غلام چشمی و پدربزرگ ایشان مُلّا زینالعابدین بودهاند که این دو بزرگوار در روستای چشام سکونت داشتهاند.
مُلّا زینالعابدین شخصی عالم و باتقوا بوده است و یکی از معدود کسانی است که به گفت? خانواده و نزدیکان وی و تأیید اهالی روستا، از جانب خداوند طعام بهشتی برای او فرستاده شده است. همسر ایشان در سال 1200هجری شمسی این واقعه را چنین گزارش داده است:
خانوداه ما به دلیل تهدستی حتی در تأمین غذا مشکلات فراوانی داشت. در یکی از شبهای جمعه که نبود غذا خانوداه را رنج میداد و فرزندانم با گرسنگی دست و پنجه نرم میکردند؛ همسرم، مُلّا زینالعابدین، به جهت دعا برای رفع مشکلات و دور بودن از نگاه سنگین فرزندان و شرمساری از فقر و تهیدستی در مسجد مشغول عبادت بود. زمانی که ایشان در مسجد به عبادت مشغول بود و فرزندانم در گرسنگی به سر میبردند، شخصی در منزل را کوبید و خود را فرستاده مُلّا معرفی کرد. من در را باز کردم و شخصی را جلوی در دیدم که سینی بزرگی روی سرش داشت و در آن سینی هفت ظرف پر از غذا وجود داشت و بلند شدن بخار از روی غذاها نشان میداد که غذاها تازه آماده شده بود. آن شخص ظروف غذا را به من داد و گفت: جناب مُلّا این غذاها را فرستاد تا فرزندان گرسنه نمانند. به بچه ها غذا بده تا با شکم سیر بخوابند. من به اطاعت از سفارش ملا و خوشحال از اینکه فرزندانم گرسنه نمیخوابند به بچهها غذاها دادم و آنها خوابیدند. آخر شب که مُلّا پس از فراغت از عبادت به خانه آمد و دید که بچهها راحت خوابیدهاند، با تعجب پرسید: «بچهها خوابند!!» گفتم بله، غذایی را که شما فرستاده بودید خوردند و خوابیدند. مُلّا زینالعابدین به فکر فرو رفت و پس کمی پرسش و پاسخ میان من و او گفت: این غذاها را من نفرستادهام و آن شخص را نمیشناسم، مسلماً این فرستاده از سوی خدای سبحان بوده است. من به خاطر این وارستگی و مقام بلند شوهرم نزد خداوند و لطف خدای رحمان، دست به دعا برداشتم و از لطف بیکران خدای سبحان شکر گزاری نمودم.
پس از وفات ملا زین العابدین و همسرش، یکی از آن ظروف هفتگانه غذا به یادگار ماند و به برکت وجود همان ظرف عنایات و کارهای کمنظیر دیگری نیز به ثمر نشست که به دو نمونه آن اشاره میکنیم:
نمون? نخست: تا سال 1300هجری شمسی که روستاها و از جمله روستای چشام فاقد پزشک بود و بیشتر زنان به هنگام وضع حمل به دلیل شرایط نامساعد بهداشتی و درمانی فوت میکردند از این ظرف برای سهولت در زایمان و فروکاستن از درد زایمان استفاده میشدهاست. در برخی زایمانها که زمان وضع حمل به طول میانجامید و زن از درد شدید تأخیر زایمان بسیار رنج میبرد، همان ظرف بهشتی را به شکم زن میمالیدند و مقداری آب در آن ظرف میریختند و آن را به زن مینوشانیدند تا به راحتی وضع حمل کند و از این طریق درد زایمان و سختی وضع حمل را بر زنان روستا هموار میکردند.
نمون? دوم: در سالهای کمبارش و خشکسالی که مردم با کمبود مواد غذایی به ویژه گندم روبهرو میشدند و تهیه آرد برای پختن نان بسیار سخت میشد؛ به گونهای که برخی با جمعآوری استخوانهای حیوانات و کوبیدن و آرد کردن آن، خود را از گرسنگی شدید و مرگ حتمی نجات میدادند، این ظرف را که مای? خیر و برکت بود، درون مخزن آرد میگذاشتند و در طول سال هر چه آرد از مخزن برمیداشتند، آرد مخزن به پایان نمیرسید.
(این است پاداش پرهیزگاران و درستکاران).
منبع خبر: جناب آقای حاج محمدرضا ربانی خواه