عباس چشامی، شاعری جوان و موفق از روستای چشام:
حدود سی و هشت سال پیش -صبحی، ظهری یا شبی- از باغ ملکوت، در سرای سپنجی ناسوت، هبوط -یا بخوانید سقوط- کردم.
فرودگاه من ولایت چِشُم - و امروز چشام- بود؛ از قرای سبزوار و در جنوب داورزن. روستایی آفتابسوخته، با مردمی رنجکشیده و گرم و سرد کویر چشیده. روستایی دور از چشم شهر و مرکز بخش و اگر این نبود، با جمعیت ساکنی که داشت و دارد و با دلی که ساکنانش به آن بستهاند، بیشک بیش از اینها و پیشروتر از این بود.
در زیر آفتاب فراوان آبادیام، با باد و خاک درآمیختم، قد کشیدم، مدرسه رفتم و البته درس نخواندم؛ که تا یاد دارم هوش و حواسم در گرو دلم بود. از همان آغاز شعر و تاریخ و داستان و هر چیزی غیر از درس میخواندم و حیران هر رِنگی و آهنگی میماندم و آخر نه شاعر شدم، نه نویسنده، نه خواننده، نه نوازنده.
و امروز یک معلم سادهام؛ دور از وطن، اما نه بییاد آن. و حکایت این دوری و نزدیکی را در حرف حرف کلماتی که گاه بر ورقپارههای زندگیام نوشتهام، خوانده ام.
به عنوان مثال بیست سال پیش نوشتهام:
آی مهمان ماسههای کویر ای غذاخوار کاسههای کویر!
چه کسی گفته کهنه شد فانوس؟ سنگ آمد برهنه شد فانوس؟
خبر آورده آن کلاغ قدیم ماندگار است آن چراغ قدیم
مردهای تو مرد آب قنات عمرشان متصل به تاب قنات
خوابشان در کنار مزرعهها دستشان داغدار مزرعهها
سخت بیادعا و بیکینه و دلی بیحصار در سینه
تشنهای و به این قشنگتری حقاً اینجور شوخ و شنگتری
ای «چشام» ای رفیق زنده باشی که زادگاه منی
با تشکر و قدردانی از عباس چشمی